۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

راهیان نور
دوکوهه...پادگان عشق من ...یادگار آخرین وداعم با رقیه،یادگار آخرین نگاهها،یادگار آخرین التماس دعا و آخرین حلالیت طلبی...تاحالا دوکوهه رو برای حاج همت و حاج احمد دوست داشتم و حالا دو کوهه برای من یادگار رقیه ست...

دوباره ایام اردوی راهیان نور رسیده...حال و هوای دانشگاه دوباره عوض شده...همه دارن آماده میشن که برن...نام نویسی،قرعه کشی،ثبت نام...وحالا همه مهیا شدن که آخر این هفته عازم جنوب شن...

دلم بدجوری گرفته.. 4 سال این موقع ها من هم آماده بودم که برم؛با عشق دنبال کارا می رفتیم،روز وشب نداشتیم تا اردو تمام شه...ولی امسال...من از غافله جا موندم...شوقی برا رفتن نداشتم..به بهانه کنارکشیدن از کارها...نمی دونم چرا؟ انگیزه ای برا رفتن ندارم...به حال بچه ها غبطه می خورم...خوش به حالشون یه بار دیگه هم مناطق رو می بینن...دلم از همین حالا دیوونه جنوب شده...مرز خسروی،تنگه مرصاد،قلاویزان،مهران،دوکوهه،فتح المبین،خرمشهر،اروند،شلمچه،طلائیه،هویزه،دهلاویه،فکه، چزابه...حتی پادگان میشداغ....

هرسال یه جوری بود...یه سال دوکوهه قشنگترین خاطره هامو داشت، یه سال شلمچه خیلی حال می داد، یه سال اروند بهترین منطقه بود، یه سال طلائیه، یه سال فکه ، یه سال هم...

یادش بخیر! چه روزایی بود...10 روز فقط متعلق به شهدا باشی،به خاطر اونا کار کنی، برا شهدا حرف بزنی،سعی کنی مثل اونا بشی، به یادشون تشنگی رو تحمل کنی،فقط تصویر شهدا جلوت باشه..تمام دغدغه ت گفتن از شهدا باشه،از مناطق عملیاتی.....

دوکوهه

الان که به کارنامه  4 ساله ام نگاه می کنم میبینم چه دوستای خوبی که توی این اردوها پیدا کردم...ولی...حتی یادش هم آتیشم میزنه...یادرقیه...دوستی که تا بود قدرشو ندونستیم ولی وقتی رفت تازه فهمیدیم کی بود...این روزا بدجوری دلم برا رقیه تنگ شده...کسی که به اصرار ما اومد جنوب ولی بی اجازه ما از بینمون رفت...نذاشت حداقل اردو تمام شه..داغش رو به دلمون گذاشت ورفت...اونی که دعوتش کرده بود خودشم بردش...تمام مدت اردو رفتنی بودنش هویدا بود ولی ما قادر به درکش نبودیم،وقتی رفت تازه فهمیدیم که باید میرفت..قفس دنیا بدجوری براش تنگ شده بود...رفت و هرساله ما رو داغدار کرد...دوکوهه برای ماهم یادآور یه وداع شد...آخرین وداع با رقیه..حتی آخرین دیدارمون...آخرین سلاممون..آخرین خداحافظیمون..آخرین...

...نمی دونم از کجا بنویسم...از دوکوهه و شبهای مهتابیش..از شلمچه وغروب سرخش...از طلائیه و 3 راه شهادتش...از اروند و شلاق موجهاش..از دهلاویه و معراج عارف عالمش...از فتح المبین و دشت شقایقش...از فکه و شهدای گمنامش...از مرزخسروی و بوی کربلاش...از تنگه مرصاد و کوههای استوارش...از....

دوکوهه...پادگان عشق من ...یادگار آخرین وداعم با رقیه،یادگار آخرین نگاهها،یادگار آخرین التماس دعا و آخرین حلالیت طلبی...تاحالا دوکوهه رو برای حاج همت و حاج احمد دوست داشتم و حالا دو کوهه برای من یادگار رقیه ست...

دوکوهه

عقربه ساعت،ساعت آخر شب رو نشون میده که میرسیم دوکوهه...بازمنم و یه شب دیگه دوکوهه...مقرمون مثل 2سال پیش همون ساختمون گردان مقداده با این تفاوت که این بار طبقه آخر هستیم نزدیک پشت بام؛خستگی،رنگ گرسنگی رو از بچه ها گرفته، خیلی ها ترجیح دادند شام نخورده بخوابند...خیلی سرگردونم نمی دونم کجا برم؟ بوی محوطه قدم میزنم...دلم میخواد تاصبح راه برم،دلم میخواد کنار این ساختمونا تا صبح بشینم..عقربه ساعت 2نیمه شب رو نشون میده و من هنوز سرگردونم...یکی ازم آدرس حوض وحسینیه رو میگیره،باهاشون راهی میشم،اکثر پلاکاردها و تابلوهای اطراف حوض رو کندن...با اصرار بچه ها از خلوت بودنش استفاده می کنیم و وضو میگیریم...انگار قطره ای از زلال کوثر با آبش عجین شده بود،دلم می خواست بهترین نمازم رو با این وضو بخونم...داخل حسینیه میشم..خیلی تغییر کرده،تصنعی شده...دنبال یه جای دست نخورده میگردم.بی اختیار میرم طرف مقرمون،6 طبقه میرم بالا،یه طبقه هم رووش...میرم پشت بام...از اینجا چقدر دوکوهه زیباست؛همه جا معلومه از سردر تا اونطرف حسینیه...دوکوهه دوباره خلوت شده..هوا کمی مه آلوده..دلم میخواد فریاد بزنم؛از نزدیکترین نقطه دوکوهه به آسمون،آسمونیای دوکوهه رو صدا بزنم؛صدای آسمونیای اینجا رو بشنوم...باد تندی شروع به وزیدن می کنه...باد دلمو با خودش میبره...

اردوی راهیان نور

صدای اذان منو به خودش میاره...بعد از نماز خستگی کل اردو به وجودم رخنه میکنه...آفتاب کم کم داره طلوع میکنه...دلم میخواد طلوع خورشید دوکوهه رو از نزدیک ببینم...دیگه تمام دوکوهه روشن شده...اطراف دوکوهه هویدا شده..حتی ریل قطار ،همون قطاری که دیشب چندین بار صداشو شنیده بودم...یاد این گفته شهید آوینی میافتم«دیگرقطارها هم دوکوهه را نمی شناسند دیگر در دوکوهه توقف نمی کنند حتی لحظه ای حتی برای سلام دادن...»

ساعتی بعد اعلام رفتن می کنند...می دونم این آخرین باریه که میام دوکوهه ولی دلم نمی خواد اخرین وداعم باشه...از توی اتوبوس چشممو به ساختموناش می دوزم...وقتی پرده اشک از چشمم کنار میره دیگه دوکوهه نیست...دوکوهه هم تمام شده....

 

 

 

منبع: وبلاگ دو کوهه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۶
اعظم سادات سرآبادانی

 

شهید نظری از معدود ایرانی‌های لشکر زینبیون بود که به عنوان یک فرمانده، رزمنده‌های مدافع حرم پاکستانی را در جبهه مقاومت اسلامی همراهی کرد.
زمان تقریبی مطالعه : 12 دقیقه

 

تشییع شهید


همسر شهید مدافع حرم اکبر نظری می‌گوید: «اکبر سابقه حضور در جبهه را داشت، فرمانده گردان بود، اما وقتی موسم دفاع از حرم رسید دوباره رخت رزم پوشید و رزمنده شد.» شهید نظری از معدود ایرانی‌های لشکر زینبیون بود که به عنوان یک فرمانده، رزمنده‌های مدافع حرم پاکستانی را در جبهه مقاومت اسلامی همراهی کرد. برای آشنایی بیشتر با این رزمنده دوران دفاع مقدس و فرمانده زینبیون در جبهه مقاومت با خانم شهناز نظری همسرش به گفت‌و‌گو نشستیم که ماحصلش را پیش رو دارید.

همسر شما هم یک پاسدار بود، این موضوع چقدر در انتخاب شما تأثیر داشت؟ یا برعکس تردیدی در شما ایجاد نکرد؟
وقتی ما ازدواج کردیم، جنگ تمام شده بود. اولین سالگرد عملیات مرصاد حدود هشت سالی از سپاهی شدنش می‌گذشت، ولی در پاسخ به سؤال شما که از معیار ازدواج پرسیدید باید بگویم من آرزویم بود که با پسرعمویم حاج اکبر ازدواج کنم. ما وقتی از تهران رفتیم کرمانشاه، آنجا از من خواستگاری کردند و همانجا عقد کردیم و به تهران آمدیم. من همسرم را از پیش انتخاب کرده بودم. در آن زمان آرزوی هر دختری بود که همسری مثل اکبر داشته باشد.

مگر چه ویژگی‌هایی داشتند که می‌گویید آرزویتان وصلت با ایشان بود؟
همسر من پاسدار بود، مؤمن بود، ایمان خیلی بالایی هم داشت. در این ۲۸ سالی که زندگی مشترک داشتیم، ندیدم اصول و اعتقاداتش را زیر پا بگذارد. از همان اول ازدواج مقید بود و چارچوب‌های دینی و اخلاقی را رعایت می‌کرد. همیشه می‌گفت: شما اصل دین را رعایت کن خدا توفیق عمل به فروعات دین را به شما می‌دهد. تأکید می‌کرد هیچ وقت از دین و رهبر نباید جلوتر حرکت کرد، به بچه‌ها هم همیشه همین سفارش‌ها را داشت. به عنوان مثال می‌گفت: نماز واجب است، حضور در هیئت‌های مذهبی مثل عزاداری‌ها مستحب. اینطور نباشدکه شما شب به هیئت و مراسم بروید، اما نماز صبح را که واجب است نخوانید. حاج اکبر از آرزوی شهادت می‌گفت.

دعا می‌کردید که به این آرزویش برسد؟
اوایل نه. همسرم بعد از پایان جنگ علاقه زیادی نداشت که در سپاه بماند. می‌گفت: من برای جهاد رفتم سپاه و الان کار برای من نیست که انجام بدهم. بعد از سه یا چهار سال یعنی سال ۷۱ یا ۷۲ بود که از سپاه بیرون آمد تا اینکه امریکا به عراق حمله کرد و او در زمان جنگ امریکا و عراق دوباره دعوت به کار شد، اما بعد از مدتی بازنشسته شد، به همان دلیلی که گفتم. بازنشستگی پیش از موعد گرفت تا زمانی که جنگ سوریه پیش آمد، که این بار به عنوان داوطلب بسیجی به سوریه رفت.

از فعالیت‌های جهادی شهید بگویید. منظورمان حضورشان در دفاع مقدس است
چون ازدواج ما بعد از پایان دفاع مقدس بود سختی دوران جنگ را احساس نکردم و از آن دوران ایشان تنها خاطراتی را شنیده‌ام، اما سختی‌های زندگی من مربوط به بیماری‌ها و جانباز بودن همسرم بود. ایشان مجروحیت شیمیایی و اعصاب و روان داشت. جانباز ۳۵ درصد بود. خودش از اول جنگ از ۱۶ سالگی وارد سپاه شد و در مسائل سیاسی شهر با شهید سعید جعفری همکاری داشت. ابتدا برای اعزام جبهه به دلیل سن کمش موافقت نکردند و او در واحد اطلاعات مشغول به کار شد و با آقای فلاحیان که در کرمانشاه بودند همکاری می‌کرد. در پاکسازی خانه‌های تیمی منافقین نقش مؤثری داشت. سال ۶۰ هدف ترور دو نفر از منافقین قرار می‌گیرد و از ناحیه پا مجروح می‌شود. دوست همراهش به نام آقای خسرو فتاحی هم از ناحیه شکم مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد، این اولین عملیات ناموفق منافقین تا آن زمان در کرمانشاه بود. کار همسرم در کرمانشاه مورد تحسین قرار می‌گیرد، برای همین به تهران دعوت می‌شود. مدتی هم به همدان می‌رود. بعد از پایان کارشان در همدان به مشهد مأمور می‌شود. همسرم می‌گفت: در مشهد ۱۴۰ خانه تیمی در عملیات‌های تن به تن و خانه به خانه (به قول خودشان جنگ شهری) را پاکسازی می‌کنند. از مشهد به زاهدان منتقل می‌شود و در آنجا با قاچاقچیان در مرز‌های سیستان و بلوچستان مبارزه می‌کنند. حدود هفت ماه در زاهدان می‌ماند و با همان گروهی که با آقای فلاحیان بودند دو ماه به بندرعباس می‌روند و در پایان این مأموریت‌های موفقیت‌آمیز دوره‌ای به کرمانشاه برمی‌گردند.
از سال ۶۱ که در جبهه حضور داشت همیشه مسئولیت داشت؛ مسئول محور، دسته، فرمانده گردان و مسئول عملیات تیپ رسول اکرم (ص) بود، و در عملیات‌های والفجر، کربلای ۴ و ۵ و بیشتر عملیات‌هایی که در غرب کشور بود حضور داشت. جزو اولین گردان‌هایی بودند که از ورود منافقین به کشور در تابستان ۶۷ آگاه شدند و به بقیه اطلاع دادند و در جریان عملیات مرصاد هم از دو ناحیه دست و پا مجروح شد.

وقتی همسرتان برای حضور در جبهه مقاومت و مبارزه با تکفیری‌ها قصد اعزام به سوریه را داشت مخالفتی نداشتید؟
همسرم آرزوی شهادت داشت و بسیار به شهیدان ابراز ارادت می‌کرد. همیشه با من در این مورد صحبت می‌کرد و اینکه خیلی دلش برای دوستان شهیدش تنگ شده است. همسرم در عملیات نصر ۷ فرمانده گردان بود. می‌گفت: ما یک گروه ضربت در گردان خودمان داشتیم که از مخلص‌ترین و کارآمدترین رزمندگان در آن حضور داشتند و در عملیات نصر ۷، ۳۷ نفر از این بچه‌ها را از دست دادیم. می‌گفت: اکثر دوستانم موقع شهادت سرشان روی پاهایم بود و همیشه از عملیات نصر ۷ یاد می‌کرد و می‌گفت: بچه‌های نصر ۷ مثل شهدای کربلا شهید شدند، آن‌ها تشنه و غرق در خون بودند. هر وقت همسرم نبود یا از او خبر نداشتیم، در قطعه شهدای نصر ۷ پیدایش می‌کردیم. همسرم هم در شادی‌هایش و هم در ناراحتی‌هایش به یاد دوستان شهیدش بود. یادم است که شب عروسی دخترمان دیدم همسرم نیست. ساعت ۲ نصف شب بود، خیلی دنبالش گشتیم. یکی از دوستانش گفت: من می‌دانم کجا رفته و با هم رفتیم و دیدیم که در گلزار شهدای نصر ۷ نشسته است. دوست داشت که به دوستانش بپیوندد و آرزویش شهادت بود و همیشه در منزل ما از دوستان شهیدش یاد می‌کرد و حتی ضرب‌المثلش از شهدا بود. با یکی از دوستان شهیدش به نام سیدمجید کلوشادی عقد اخوت بسته بود و آنقدر از شهید سیدمجید صحبت می‌کرد که بعضی وقت‌ها می‌خواست فرزندان را تنبیه کند، آن‌ها پشت من پنهان می‌شدند و می‌گفتند بابا جان سیدمجید با ما کار نداشته باش و وقتی بچه‌ها نام سیدمجید را می‌آوردند، رها می‌کرد. در وصیتنامه‌اش نوشته بود که اگر به امید خدا شهید شدم من را زیر پای شهدای نصر ۷ به خاک بسپارید. آنقدر که به شهدا علاقه داشت و آرزوی شهادت داشت چطور می‌توانستم مخالفت کنم و نگذارم به آرزویش برسد.

اولین باری که به جبهه مقاومت اسلامی اعزام شد کی بود و چند بار عازم سوریه شدند؟
اولین بار از طریق عراق رفت؛ چون بازنشسته بود نمی‌گذاشتند برود و از کرمانشاه برای اعزام خیلی سخت می‌گرفتند. نزدیک به دو سال تلاش کرد ولی موفق نشد. هر دفعه یک چیز را بهانه می‌کردند؛ مثلاً سنش را بهانه می‌کردند. این بود که اسفند ۹۴ به عراق رفت و از آنجا برای یک دوره ۲۰ روزه عازم سوریه شد. وقتی برگشت بعد از مدتی دوباره پیگیر اعزام شد و این بار اجازه اعزام دادند و دو بار دیگر به مأموریت رفت و برگشت و در اعزام سوم به درجه شهادت نائل آمد.

از اوضاع سوریه برای شما صحبت می‌کرد؟
بله خیلی صحبت می‌کرد، به ویژه با دخترم خیلی در این مورد صحبت می‌کرد، چون دخترم و دو تا پسرهایم خیلی پدرشان را برای رفتن تشویق می‌کردند. وقتی صحبت از سوریه می‌شد بچه‌ها پدر را تشویق می‌کردند که از اوضاع آنجا برایشان صحبت کند. اتفاقاً پسرهایم هم تمایل داشتند به سوریه بروند، وقتی همسرم رفت به پسر‌ها اجازه رفتن ندادند. دخترم هم پدر و هم برادرانش را تشویق به رفتن می‌کرد در حالی که من برای رفتن پدرشان هم مردد بودم. دفعه اول که رفت، بچه‌ها خیلی دلتنگی می‌کردند و دخترم گفت: من دیگر نمی‌توانم دوری پدر را تحمل کنم و به پدر می‌گفت: شما دینتان را ادا کرده‌اید؛ یک بار رفته‌اید و برگشته‌اید، بگذار بقیه بروند. پدرش در پاسخ گفت: من اصلاً کاری به اسلام و مسلمان بودن ندارم. من با انسانیت کار دارم. اگر کسی برای سوریه کاری از دستش بربیاید و انجام ندهد باید به انسانیت خود شک کند. این یک کار انسانی است، جدا از اینکه یک تکلیف دینی هم است. وقتی می‌بینی که زن و کودک مسلمان سوری را قتل عام می‌کنند، شما اصلاً فرض کنید که آن‌ها مسلمان نیستند، انسان که هستند، اگر کاری از کسی بربیاید و انجام ندهد، باید به انسانیت خود شک کند. همسرم با چنین اعتقادی رفت. همسرم اول می‌گفت: من بروم برای شهادت ولی وقتی یک بار رفت و آمد، گفت: نه ما باید برویم و وظیفه و کار خودمان را انجام بدهیم و اگر در این راه توفیق شهادت نصیبمان شد که چه بهتر.

شهید نظری از فرماندهان لشکر زینبیون پاکستان بود؛ این رزمندگان را چگونه توصیف می‌کرد؟
از شجاعت آن‌ها خیلی تعریف می‌کرد، از ایمان و اخلاص آن‌ها می‌گفت، اما من شرمنده هستم که می‌خواهم این مورد را هم بگویم که بالاخره در هر جمعی آدم خوب و بد هست. همسرم می‌گفت: در لشکر هم همه جور آدم داریم، اما اکثریت مطلق آنان خیلی عالی هستند و به‌شدت راضی بودند و از شجاعت آن‌ها تعریف می‌کرد. می‌گفت: زینبیون نعره حیدری دارند. وقتی تیپ زینبیون می‌خواست عملیات کند، هیچ چیز جلودار آن‌ها نمی‌شد، آنقدر با شجاعت می‌جنگیدند که همه حیرت می‌کردیم. درباره ایمانشان صحبت می‌کرد و می‌گفت: نماز خواندن ما در مقابل نماز آن‌ها هیچ نبود. می‌گفت: من وقتی عبادت آن‌ها را می‌دیدم از خودم خجالت می‌کشیدم. بچه‌های زینبیون را خیلی دوست داشت، من شنیدم وقتی همسرم مجروح می‌شود خود بچه‌های پاکستانی داوطلب می‌شوند تا بروند و پیکر مجروح او را بیاورند و حتی هنگام انتقال او، دو نفر از بچه‌های پاکستانی شهید می‌شوند. من وقتی با چند نفر آن‌ها صحبت می‌کردم می‌گفتند که حاج اکبر برای ما فقط فرمانده نبود مثل یک دوست هم بود. می‌گفتند ما سه ماه با ایشان زندگی کردیم، در این سه ماه مانند یک دوست با ما رفتار کرد. بچه‌های زینبیون را مانند فرزندان خود می‌دانست. الحق هم مانند بچه‌های خود مراقب نیروهایش بود. حاج اکبر با همه بچه‌ها رابطه صمیمانه برقرار می‌کرد. بچه‌ها دوست داشتند جانشان را بدهند تا پیکر مجروح همسرم دست داعش نیفتد.

همسرتان کجا و چگونه به شهادت رسید؟
شاید باورتان نشود؛ همسرم عملیاتی که انجام داد مثل عملیات نصر ۷ بود که در دوران دفاع مقدس انجام گرفت. تاریخ عملیات هم خیلی نزدیک به تاریخ عملیات نصر ۷ بود؛ دو یا سه روز اختلاف دارد. عملیات نصر ۷ که در ایران انجام داد، در عید قربان بود و این عملیات هم دو یا سه روز مانده به عید قربان انجام گرفت. نحوه عملیات هم به شکل عملیات نصر ۷ بود. طراح عملیات هم خود شهید بود. ایشان و حسین مروی‌خانی که در دوران دفاع مقدس با هم بودند و من می‌گفتم این دو نفر جا مانده از عملیات نصر ۷ هستند، در گرمای ظهر (اتفاقاً عملیات نصر ۷ هم تنها عملیاتی بود که در روز انجام شد، چون دشمن منتظر اجرای عملیات در شب بود ولی آن‌ها در ظهر عملیات را انجام دادند) عملیات را شروع کردند. هر دو نفر با لب تشنه به شهادت رسیدند. همسرم از ناحیه پا تیر می‌خورد، چون همیشه خودش به عنوان فرمانده جلو می‌رفت و معتقد بود فرماندهی موفق است که خودش جلوتر از نیروهایش باشد. طبق آن چیزی که ما در فیلم دیدیم و دوستانش گفتند خیلی جلوتر از نیروهایش بود، تیر تک‌تیرانداز دشمن به پای همسرم اصابت می‌کند و او به نیرو‌ها نمی‌گوید که تیر خورده است. بعد از مدتی وقتی خونریزی زیاد می‌شود به صورت سینه‌خیز به عقب برمی‌گردد که این بار گلوله‌ای به پهلویش می‌خورد و زخم عمیقی برمی‌دارد و به شهادت می‌رسد. طبق وصیت خودش پیکرش را در گلزار شهدای کرمانشاه پایین پای شهدای نصر ۷ به خاک سپردیم.

شهید در وصیتنامه‌اش چه توصیه‌ای داشت؟
دو یا سه صفحه وصیتنامه دستنویس داشت؛ مشخص بود که باعجله نوشته شده است و به شکل رسمی نبود. ولی یک صفحه درباره مسائل خصوصی بود و یک بخش وصیت عمومی همسرم که در رابطه با همه بود، تأکید روی حفظ حجاب داشت. مخصوصاً برای فرزندانش. به دقت در انتخاب همسر تأکید داشت که همسران پاکدامن و باعفت بگیرند. تأکید شدیدی به پیروی از ولی فقیه داشت و نوشت که خیر دنیا و آخرت ما در پیروی از ولایت فقیه است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۱۱
اعظم سادات سرآبادانی